-
تو خیلی می فهمی...
دوشنبه 23 آبانماه سال 1390 00:23
می دونی؟وقتی که می فهمی و می دونی من به چی نیاز دارم و میای دقیقا همون رو میذاری جلوی روم بیشتر عاشقت میشم که انقدر برات مهم هستم،بیشتر عاشقت میشم که خوب گوش میدی و خوب می فهمی که به اندازه همون بچگی ات آروم توی گوشم چیزی رو پچ پچ می کنی و نمی خواهی که کَسی بفهمه... می دونی... همین برام کافیه،همین که می دونی دقیقا توی...
-
به ی مخـــاطب خیلی خاص...
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 15:19
من مطمئنم یعنی شک ندارم که اینجا رو می خونی... حداقل اگه نمی خونی مطمئنم یکی رو داری که برات بخونه و تو گوش بدی نه اینکه برات تعریف کنه!!! می خوام ی چیزی بهت بگم: اینکه می دونستی چقدر حقیری؟ واقعا کَسی این رو بهت گفته؟اگه نگفته پس خوب ببین چون من دارم بهت میگم! می دونی من هیچ وقت توی زندگی ام هیچ احد و ناسی رو نفرین...
-
بخاطرت...
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 12:33
1...2...3 شروع می کنم... می خواهم اینبار نیز،بخاطرت حیاط را پر از برگهای پاییزی کنم می خواهم اینبار هم بخاطر ورودت پاییز را تقدیمت کنم می خواهم تمام ماههای پاییز را در حیاط کوچکمان جمع کنم و تو سرمست شوی از پاییز از پاییزی که بوی خوبی می دهد... بوی عاشقی... می بینی؟ پاییز هم عاشق است... همانند ما که هر کدام به نوعی...
-
پـــــاییز
جمعه 1 مهرماه سال 1390 00:18
خیابان ها را تنها قـــدم می زنم آرام آرام سعی می کنم نفس بکشم و هوای پاییز را ببلعم... پاییز مرا یـــــاد یــــک حـــس ِ خوبی می اندازد حسی که گاه نمی دانم چیست... فقط می دانم خیلی خوب است... و حالا چقدر زود می آیـــــــــد و چه به موقـــــــع پاییـــــز دوست داشتنی من... آمـــــــــدنت مبــــارک
-
بی نقاب
سهشنبه 29 شهریورماه سال 1390 12:22
هـــــــــــــی تو... می شود جایت را با من تغییر دهی؟؟؟ فقط چند ساعتی می خواهم نقاب داشته باشم... آخــــــــــر مرا دیگر بی نقاب راه نمی دهند می خـــــــواهم کمی بی خود باشم... +متن از خودم + همین جوری فقط می خواستم دوباره بنویسم...
-
حــــجاب اجباری
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 13:25
دلم می خواهد در همان عالم دوستیمان از من بپرسی چرا توی این گرما چادر سر می کنی ؟! این روسری قواره بزرگ را به چه منظور! ؟ نه، واقعا !!، به چه منظور شش دور ، دور سرت می پیچی؟!! اصلا این کارها که چه! بین این همه آدم ، کی تورا نگاه می کند؟!! ببین من چقدر آزادم و چه راحت ترم؟ آنوقت من در چشمانت نگاه کنم لبخندی بزنم و با...
-
مهمانی شاهانه...!
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 22:01
گاهی وقتی به مهمانی های خانوادگی خودمون میرم واقعا از این همه تجمل و ریخت و پاش حالم بهم می خوره... وقتی می بینم برای ی مهمونی خیلی ساده که کلا ماکسیمم 25 نفر هستند کلی غذا و دسر وجود داره و کلی هم غذا و دسر اضافه باقی می مونه واقعا حالم بهم می خوره! حالم از این بهم می خوره که من ِ نوعی که مهمان اون جمع هستم شکمم سیر...
-
خوب نیست...
شنبه 8 مردادماه سال 1390 22:55
از صبح که بیدار میشم خوبم... کلی شاد و سر حالم و در طول روز هم کلی می رقصم و شادی می کنم... اما نمی دونم بعد از دیدن ی عده آدم کلی افسرده میشم و اصلا حوصله چیزی رو ندارم... نمی دونم چرا... اصلا حالم خوب نیست...! خدایا کمکم کن...
-
Amorous
جمعه 17 تیرماه سال 1390 14:26
Not from the stars do i my judgement pluck; And yet methinks i have astronomy, but not to tell of good or evil luck, of plagues,of dearths,or seasons' quality Nor can i fortune to brief minutes tell pointing to each his thunder, rain and wind Or say with princes if it shall go well By of predict that i in heaven find...
-
دلم می خواهد...
جمعه 10 تیرماه سال 1390 19:07
دلم میخواهد بر خلاف بقیه آدم ها باشم... آدم هایی که هر روزشان یکی شده! دلم می خواهد ی روز که بیدار شم کفش های تق تقی پاشنه بلندی بپوشم و این بار ادم ها را از بالا نگاه کنم و ببینم از دید بالا چه جور هستند!!! می خواهم لاک های سیاهی بزنم و به همه نشون بدم من با اونها فرق می کنم می خواهم مثل دختر بچه های 3 ساله موهام رو...
-
فــــــروش لپ تاپ
سهشنبه 3 خردادماه سال 1390 21:54
لپ تاپ و کامپیوتر با عالـــی ترین ویژگی از 4 تا 12 ماه به صورت قســـطی با قیمت های مناسب به فروش می رود. برای اطلاعات بیشتر در قسمت نظرات سوالات خود را بپرسید،پاسخگو می باشم.
-
مــــــادر
دوشنبه 2 خردادماه سال 1390 21:48
وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، معمار شوم آنگاه، تمامی جهان را همچون بامی بر فراز دستان تو، ستون خواهم کرد □ وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، پزشک شوم آنگاه، با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت بر تمام دردهای جهان و آنگاه به سلامتی شان، با لب های تو بر گونه های شادی تمام کودکان جهان، بوسه خواهم زد □ وقتیکه من بزرگ شدم، شاید یکروز با...
-
قــــســـم
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1390 21:31
ما روی زمین ِ خالقی زندگی می کنیم که به آن قســــم ِ دروغ می خوریم اما اگر برای مخلوق ِ دیگری بخواهیم قَسَم بخوریم، راست می گوییم و قَسَم نمی خوریم چون برای ما عزیز است...!اما براحتی به خالق ِ خود و خالق تمام جهان و منظومه شمسی قَسَم دروغ می خوریم...! +واقعا متاسفم برای خودمون!
-
آرامش ِ بی دلیل...
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1390 20:39
خیـــــلی قشنگ ِ وقتی الکی و بدون هیــــــچ دلیلی انقــــــــدر آرامش داری که دوست نداری به هیچ وجــــه آرامشت از بین بـــره و انقدر خودخواه میشی که دوست نداری حتی آرامشت رو با کَسی تقسیم کنی...! اما به نظرم قشنگ تر از این هم میشه... قشنگ تر اینه که وقتی دراز می کشی و مثل همیشه هنذفری توی گوشت میذاری و می خوای که...
-
تهوع
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1390 20:59
این روزها اطرافم پر است از آدمهایی که فقط " تظاهر " می کنند... آدمهایی که بویی از آدمیـــت و مسلمانی نبرده اند و فقط ادعـــــا به آن می کنند... آدمهایی که جنسشان " ریــــا" و خوراکشان " تهـــمــت " و "آبـــرو بـــردن" و" غیـــبـــت " است و آخــــــــر همین آدمها طوری...
-
مبارزه...!
شنبه 6 فروردینماه سال 1390 15:57
بی اختیار به سمت دفتر چه ام می روم بازش می کنم و سعی می کنم بنویسم اما اینبار برای کی؟! برای چه کَسی جز "تو"...؟! حتی لباس جدید هم نمی تواند بوی "تو "را کم کند...! نمی دانم چرا هر قدر هم که بخواهم فراموش کنم این بو، "تو" را برایم تداعی می کند... اما من می توانم با این بو مبارزه کنم اما......
-
۸۹ و خوب و بدش...
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 23:07
بالاخـــــــره 89 هم تــــــــــموم شــــــد... میگم تموم شد چون دیگه روزای آخــــــــــرش رو درک نمی کنم...! چون خیلی وقته که بــــــــرام تموم شد ِ!... اولش خیلی ســــــــــخت و ســــــــخت بود... اما آخراش: آبان ماه کنکور قبول شدم خداروشکر،آذر ماه همچنان دانشگاه می رفتم و بهمن ماه خوشبختانه همه واحد هام رو پــــاس...
-
خوشــبختـــی
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 15:04
خوشـبختــــــی زیباست و من الان خوشبختـــم... خوشبختــــــم چون خـــدایی دارم که انداره نداره...مـــادری دارم از جــــــنس گلبرگ های اقاقیــــا و پـدری از جنـــس درخــــت های تنومند جنـــگل هـــــای بزرگ... خوشبختـــــــی در کمین ات است اگر او را بیابی... خوشبختی زیباست زیباتر از چیزی که به آن می اندیشی او را پیدا کن...
-
ساختــــن آرامش
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 13:39
آرامش همین نزدیکی هاست درست چهار فرسخ اونورتر... درست همین گوشه کناره هایی که تو بهش توجه نمی کنی...! آرامش رو من پیدا کردم و ساختمش... شاید آرامش لبخند خواهرت و بهترین دوستت باشه وقتی با تمام مشکلاتی که دارند لبخند می زنند و شادی می کنند... شاید بهترین آرامش همین باشه و تو با لبخند اینها به اوج بـــــری...! انقدر...
-
کـــه او یک روز می آید...
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 19:21
راستش داشتم وبلاگی رو می خوندم که از این متن خیلی خوشم اومد و برای شما هم میزارم تا بخونید شاید شما هم خوشتون اومد!... دلم می گیرد از دلگیری مردان تنهایی که شب هنگام سر به زیر افکنده شرم خالی دستان خود را، در کویر مهربانی چاره می جویند دلم می گیرد از این سفره های کوچک بی نان و دستان نحیف کودکی یخ کرده، بی فرجام نگاه...
-
چه زیــــباست..
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 23:04
خیلی قشنگ ِ وقتی بهـــــتریــــن دوستت وقتی تو چـــــادر سر می کنـــــی مقنعه سر کند و بهت نشون بده که همدلید و تو تـــــنها نیــــستی...! حتی اگر واقعا برای تو نبوده اما خیلی قشنگ ِ که آرامش سراغت میاد... زیباست وقتی می بینی هم عقیده اید و بــــا تمام مشکلاتت و محدودیتت بهت آرامش رو منتقل می کنه و ســـــعی می کنه تو...
-
کتــــــــاب
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 20:45
خواســــــــتم ی کار مفـــــید کنم و از ایــــــن به بــعد کتاب هایی رو که می خونم رو معـــرفی کنم و ی تیـــــکه ای از اون رو بذارم اینجا تا شــــــما هم اســتفاده کنــــیـــد. کتاب: یـــک عـــاشـــقانه ی آرام اثــــر: نـــــــادر ابــــــراهیــــمی عاشق، روزها و شبهای هـــفته و ماه و سال را به حــــالِ خویش رهـا نمی...
-
برای دوست داشتنی ترین فــــــرد زندگی ام...
سهشنبه 5 بهمنماه سال 1389 20:24
خواهـرم; دوسال است که میلاد زیبایت می آیند و می روند و من برایــــت هــــدیه ای کـــه لایـق ِ تو باشد پیـدا نکرده ام... با انــــــدک پولی که داشـتم تمامی مغــازه های شهـر را گشتم اما هـرگز آن هـدیه مورد نظر یافــــــت نشد... پـس تصمیم گرفتم حال که 5 ماه از میـــــلادت می گذرد و مــــــن فرصــتی دارم برایت بنویسم ،...
-
بازگشت!
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 22:13
دوباره اومدم... خیلی وقت بـــود که نیومده بودم اینجا و بنویسم راستش خوب چیزی هم نداشتم که بنویسم... شرمنده اگه دیر میام آخه وقتی از دانشگاه میام خیلی خسته ام و تا امروز امتحان داشتم! خدا روشکر که تموم شد *خدایا شکرت
-
کجایی؟
جمعه 17 دیماه سال 1389 00:39
این روزهـــــــا کجایی؟!! کجایی که دگر مرا نمی بینی...؟ پایین تر از پاهایت یا شاید فرسنگ ها پایین تر، منی هم وجود دارد... خدایا این روزها کجا ایستاده ای...؟ مرا می بینی؟ احتیاج دارم بهت خدایا... کمکم می کنی؟...مثل همیشه...؟ دستم را میگیری؟ * خدایا کمکم کن بهت احتیاج دارم شدیدا
-
غـــــمگیـــــن یــــــا خـوشـحال...!؟
شنبه 27 آذرماه سال 1389 20:54
وقــــــــــــتی می بیــــــــــنم خواهــــــــــــرم مـــــــــــن رو آدم دونــــــــــسته و بـــــــــهم ی چیــــــزی رو میــــــــــگه انـــــــــــقدر خــــــــــوشحال میــــشم کـــــــــــه کَســـــــــــی نمی فهــــــــــمه چـــــرا انقــــــدر خـوشحــالم!.... ولــــــــی وقتــــــــــــی می بیــــــــــــنم...
-
روزهای شلوغ من...
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 14:25
هفته پیش هـــــر روز یونی بودم خیلی خوب بود چون هــــــــــرگز بیکار نبودم!دوست داشتم چون هر چی باشه از بیـــــکاری خیــــلی بــــــــهتر ِ! پ ن:اما انقدر شلوغ هم دوست ندارم!
-
مــــتاســــف...!
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 10:18
بوی مُـــحــرم همه جـــا را فـــرا گرفـــته!... همه در تـــکا پـــوی عـــزاداری انـــد!... اما...!؟ اما کدامین مَردُم واقـــعا برای امام حـــسین عـــزاداری می کــــــــنند؟ اکـــثر آدمـــها برای ریـــا کاری عــــزاداری می کنند و فکر می کنند اگــــر عـــزاداری کنـــند همه ی گنـــاه هایشاند بـــخشـــیده می شــــود! اما...
-
حـــ ال مـــ ن!
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 23:57
حال من خوب است تو باور نکن! پ ن:قیافه ام شبیه این آدمک است!
-
پــــــــــــــــــرنسس...!
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 22:46
امــــــــروز توی خیابون هفت تیر لباسهای خیلی زیبایی دیدم که مدل پرنسسی بود! من عاشق اینجور لباسهام! همیشه وقتی بچه بودم دوست داشتم ی پرنسس بودم و اشرافی زندگی می کردم!اما الان که ی کم بزرگ تر شدم می بینم فقط لباسهاشون قشنگ ِ نه زندگیشون!...