چشم بر راه تو بودم....

سال ها پیش دل من که به عشق ایمان داشت

 تا آنکه نغمه جانبخش تو از دور شنید

 اندر این مزرع آفت زده شوم حیات

شاخ امیدی کاشت

چشم بر راه تو بودم

که

تو کی میایی

  .... بر سر شاخه سرسبز امید دل من

که

  .... تو کی میخوانی

آرزو دارم شبی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

میرسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

میرسد روزی که شبها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

http://feng1.persiangig.com/Snow%20Chem/Image/%D9%85%D9%89%20%D8%B1%D8%B3%D8%AF%20%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%89%20%D9%83%D9%87%20%D9%85%D8%B1%DA%AF%20%D8%B9%D8%B4%D9%82%20%D8%B1%D8%A7%20%D8%A8%D8%A7%D9%88%D8%B1%20%D9%83%D9%86%D9%89!.jpg
 

میان تاریکی

   تو را صدا کردم

   سکوت بودو نسیم

   که پرده را می برد

   در آسمان ملول

   ستاره ای می سوخت

   ستاره ای می رفت

   ستاره ای می مرد

   ترا صدا کردم

   ترا صدا کردم

   تمام هستی من

   چو یک پیاله شیر

   میان دستم بود

   نگاه آبی ماه

  به شیشه ها می خورد

  ترانه ای غمناک

  چون دود بر می خواست

  ز شهر زنجره ها

  چون دود می لغزید

  به روی پنجره ها

  تمام شب آنجا

  میان سینه ی من

  کسی زنومیدی

  نفس نفس می زد

  کسی به پا می خاست

  کسی ترا می خواست

  دو دست سرد او را دوباره پس می زد

 

  تمام شب آنجا

  زشاخه های سیاه

  غمی فرو می ریخت

   کسی تو را میخواند

 

   هوا چو آواری

   به روی او می ریخت

   درخت کوچک من

   به باد عاشق بود

   به باد بی سامان

   کجاست خانه ی باد؟

   کجاست خانه ی باد؟

چه زیباست سکوت شب

چه زیباست تنهایی در شب تاریک

در تنهایی و تاریکی ایست که

 ما  مرگ را بهتر می فهمیم

چه زیباست مردن و پر کشیدن

رها شدن از این دنیای بی ارزش

دنیایی که انسانها فقط  برای بقا  می جنگند

دنیای سراسر دروغ

دنیایی مملو از دورویی

خداوندا می دانم که مرگ و زندگی در دستان توست

حال اگر این زندگی کنونی زندگی ایست

پس چه زیباست چهره مرگ را دیدن

نمی دانم شاید من هم با فرا رسیدن مرگ

ترس از رفتن را داشته باشم

اما میدانم هر چه هست از رنج و غم

غصه و شیون خبری نیست

میدانم مرگ آخرین راه نیست

ولی میدانم بدترین راه هم نیست

 

پشت پنجره ام را کوبيد

گفتم :که هستی؟

گفت:آفتاب

بی اعتنا طناب را آماده کردم.

پشت پنجره ام را کوبيد

گفتم که هستی؟

گفت:ماه

بی اعتنا طناب را آماده کردم.

پشت پنجره ام را کوبيدند

گفتم: که هستيد؟

گفتند:همه ستارگان دنيا

بی اعتنا طناب را آماده کردم.

پشت پنجره ام را کوبيد

گفتم:که هستی؟

گفت يک پرنده آزاد

من پنجره را با اشتياق باز کردم

تنهایی

تنهايي من پاکترين و باوفاترين ياري است که در تمام زندگي پيدا کرده ام. تنهايي من با شادي هاي من

 

شاد مي شود و با غم هاي من غمگين. تنهايي من هيچ وقت مرا تنها نگذاشته است. من هرگز تنها

 

نبوده ام چون هميشه تنهايي من در کنار من بوده است. در فرهنگ تنهايي من خيانت جايي ندارد.

 

تنهايي من به آساني به دست نيامده است.

 

تنهايي من از انتهاي يک کوچه مه گرفته و غمگين با ناز و کرشمه به سمت من تنها آمده است. تنهايي

 

من با تمام چيزهايي که در خود دارد مرا تنها نمي گذارد. در تنهايي من، غم ، اندوه،

 

 عشق،شادي،خاطرات و من جاي گرفته است. در تنهايي من هميشه مي توان صداي موسيقي را شنيد.

 

در تنهايي من هميشه فيلمي براي ديدن وجود دارد. در تنهايي من هميشه کتابي براي خواندن هست.

 

 در تنهايي من اشک همچون مرواريدي مي درخشد. من تنهايي خود را دوست دارم. چون با وفاترين

 

ياري است که در تمام زندگي پيدا کرده ام...........

 

نیستی

فقط اسمي به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالي قلم خشكيده در دستم
گره افتاده در كارم به خود كرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهي پيش رو دارم
رفيقان يك به يك رفتند مرا با خود رها كردند
همه خود درد من بودند گمان كردم كه همدردند
شگفتا از عزيزاني كه هم آواز من بودند
به سوي اوج ويراني پل پرواز من بودند

 

بهار

پنجره رو باز کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

چشماتو ببنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

یه نفس عمیـق بکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش

بو بهــار میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد

 

عیدتون مبارک

من و دل

دل که دیگر با سکوت و شب اخت شده...

بی صدا در گوشه ای آرمیده و چشم به قاب خالی خلوتش دوخته است...

باز صدای از میان چارچوب،دل را به خود فرا میخواند...

همان صدایی که دل در تمام این سال ها نتوانسته صاحب آن را بشناسد...

به دل میگوید آمدی؟ میگویم آمدم...

میگوید :پس هنوز راه را از یاد نبرده ای؟میگویم نبردم...

میگوید:از آخرین آمدنت روزها گذشته،میگویم گذشته...

تحمل میکند گویی تامل میکند...

میپرسد:هنوز همانی که بودی؟ میگویم همانم...

میگوید:آن حصار محکم خلوتت هنوز پا برجاست؟ میگویم پا بر جاست...

میگوید هنوز  هم در سرتاسر آن حصار کسی روزنی نمیابد؟ میگویم نمیابد...

میگوید هنوز هم هیچ گامی بر سرزمین خلوتت قدم ننهاده؟ میگویم ننهاده...

میگوید هنوز هم هیچ نجوایی  به غروب اقلیمت خیره نشده؟ میگویم نشده...

میگوید هنوز هم هیچ نجوایی سکوت ممتد آسمانت را نشکافته؟ میگویم نشکافته...

میگوید آسمان شبت هنوز به برق هیچ آذرخشی روشن نشده؟ میگویم نشده...

منتظر میماند،سکوت...سکوت...سکوت...

میگوید پس چرا حرف آخر را نمیگویی؟میگویم حرف آخر؟ میگوید حرف آخر...

میگویم تا به حال این همه از دل نشنیده ای؟ میگوید آمده ام که باز بشنوم...

میگویم دل از خود پشیمان نشده، دل منتظر را چه به حرف آخر؟!!!

 

وداع

می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
 می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند باد وصال
 ناله می لرزد
می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خوینن دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل