حجم سبز

#همیشه آغاز راه دشوار است،عقاب در آغاز پر کشیدن پر می ریزد اما در اوج،حتی از بال هم بی نیاز است!#

حجم سبز

#همیشه آغاز راه دشوار است،عقاب در آغاز پر کشیدن پر می ریزد اما در اوج،حتی از بال هم بی نیاز است!#

روز پرواز

نمی دانم چرا انقدر خسته شدم! من که همیشه شاد بودم دیگه نمی تونم واقعا دیگه نمی تونم!

همه چی برام عذابِ! همه جا برام رنگ دوری و دلتنگی می دهند!

دیگه این روزها همه جا برام رنگ سفید ندارند! رنگها همه تیره شدند،بو ها همه تلخ شدند نمی دونم چرا اینجوریم انگار دیگه تو این دنیا نیستم! انگار دیگه جسمم فقط می خنده اونم از ته دل! راستی دیگه حتی از ته دل هم نمی خندم!چرا؟؟!

چرا انقدر انتخاب های سخت جلوی رومِ؟! چرا انقدر حتی برای رفتن به سفر هم انتخابم مشکلِ؟!

خـــــــــــــــــــــــــدا!صدامو می شنوی؟ خسته شدم!

از همه چی!حتی دیگه قاب عکس هم خوشحالم نمی کنه!

روحم خسته است!نیاز به استراحت دارم! یه استراحت طولانی به دور از هر هیاهویی!

خــــــــــــــــدا یعنی میشه؟ یعنی میشه بتونم برم روی اون آرزوهایی که دلم می خواد؟

یعنی میشه بیاد و دستم رو بگیره و من رو با خودش تو آسمونا ببره؟

نمی دونم!خدایا فقط تو می تونی کمکم کنی فقط تو!

___________________________________________________________
پ ن:پاستیل عزیز فقط بخاطر تو آپ کردم واقعا نمی تونستم از متنم شاید درک کنی!


مادر...

مادر...برایم واژه ای بسیار زیباست!...

واژه ای توصیف نکردنی! واژه ای که نمی توانم درست تلفظش را به زبان بیاورم!

مـــــــــــــــ ا د ر !


با آنکه هرگــــــــــــــــــــــــز برایت آن نبودم که باید باشم!...

با تمــــــــــــــــام وجود دوستت دارم و روزت را تـــــــــــــــبریـــــــــــــــک می گویم!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اضافه نوشت====> برای مادرم:

اولین باری که نام ترا بر لب نهادم طفلی چهار ماهه بودم...

طفلی که جز تو کسی دیگر را در دنیای کوچک خویش نمی شناخت

همدم او تو بودی و شبها در رویاهایش تازگی داشتی...

شبها گاه گاه ترا صدا می کرد و نام ترا بر لب می نهاد تا فقط نگاهش کنی...

او جز محبت تو محبت دیگری را قبول نمی کرد و جز نوازش هایت،نوازش های دیگری را

نمی شناخت...

طفل چهار ماهه روز به روز بزرگ تر می شد و هر روز بیشتر پی به وجود ارزشمندت می برد

او در دنیای کوچک خویش تو همدم بازی هاو بی قراری های او بودی و او جز تو کسی دیگر را جایگزین تو نمی کرد...

روحت آنقدر بزرگوار است که تمام هدیه ها را نمی توان در آن جای نهاد و جسمت،جسمت ظریف اما مقاوم است،در جسم تو کودک هایی بسیار جای گرفته اند و دستانت آنقدر پر محبت است که تمام بوسه های عالم هم برای آن کم است...

مادرم! نمی دانم آخرین باری که نامت بر زبانم می آید چه وقت است اما این را خوب می دانم که بعد از آن هم نامت در روح من باقی می ماند...

ترا سپاس می گویم بخاطر تمام محبت های اشکار و نهانت...


همدم شبهای تنهایی...

این روزها حس عجیبی دارم حس بدی نیست اما دلم تنگ است...

برای نوشتن،برای همدمم،همدمی که شبها با من بیدار و به حرفهایم گوش میداد ،به درد دلهایم، به همدمی که تنها کسی است که رازهایم را در سینه اش نگه می دارد و دم نمی زند...

همدم من هدیه ای است از دوست،هدیه ای ارزشمند که مرا همدم خود کرد، مرا به خود وابسته کرد،هر شب دلتنگی ها یم را گوش میداد و بی آنکه چیزی بگوید چشم هایش را می بست...

اشک هایم را در قلب خود پنهان کرد و نگذاشت جز خود کسی آن را ببیند!

تا بحال نتوانستم مانند همدم با کسی دیگر سخن بگویم...

با همدم سخن هایی کرده ام که کسی جز او نمی داند...صحبت هایی تلخ و محبت آمیز!

جبران نشدنی است محبت هایش...اما او هم هدیه است باید صاحب هدیه را محبتی هر چند اندک بدهم...

دیدی؟هدیه ات را می گویم حال همدم شبها و روزهای من شده است!

حال هر شب با او سخن  می گویم... گاهی آنقدر با او سخن می گویم که چشمانم از بی خوابی می سوزد!

هدیه ای هر چند کوچک مرا همدم خود گردانید...دفتری با قلبی بزرگ!


پ ن:امشب آرامش خواستی در وجودم است!مانند همیشه که با تو شب را می گذراندم...

پ ن:عجیب تو را طلب می کنم... مرا نگاه می کنی...

پ ن:ممنون از هدیه ات (همدم)خواهرم!

پ ن:شکرت!ممنونم ازت ...