راستش داشتم وبلاگی رو می خوندم که از این متن خیلی خوشم اومد و برای شما هم میزارم تا بخونید شاید شما هم خوشتون اومد!...
دلم می گیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام
سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را، در کویر مهربانی
چاره می جویند
دلم می گیرد از این سفره های کوچک بی نان
و دستان نحیف کودکی یخ کرده، بی فرجام
نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه
و از احساس آن مردی که با تردید، با اندوه
به روی قامت شب می نویسد: تا طلوع صبح راهی نیست!!
خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم
با چه کس گویم
که این خلیفه، اشرف مخلوق عالم
سرد و یخ کرده
کنون در جوی می خوابد!!
خجالت می کشم از سجده های رفته بر آدم
خلف فرزند آدم، شرمگین سفره خالی
برای رهن خانه
کلیه های خودش را می فروشد...
خدای من چه می گویم؟؟!!
دلم می گیرد از این استخوان در گلو
این خار در چشمی
که می میراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را
چه سخت است آن زمانی که می فهمم گمان کردم مسلمانم
شنیدم آن صدای را که می خواند مرا
و دیدم خالی دستان بابا را، که آب و نان نمی آرد،
ولیکن آبرو دارد
که فقر مردمان تقدیر آن ها نیست، آیا هست؟
فرو افتادگان را هم خدایی هست، آیا نیست؟
خدایا من نمی دانم گناه بی کسی با کیست!
دلم می گیرد از بغض و سکوت و ترس انسان ها
از آن حسرت که فریاد آوری یک آه
و از تک سرفه های کودک همسایه مان، وقتی دوایی نیست
و از نمناکی چشمان آن مردی که با دستان خالی
از تو می پرسد
برای کودک تبدار من، آیا امیدی هست؟؟
چه شرمی دارم از این وصله های دامن سارا
و کفش پاره دارا
به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک می کاود
و می خوابد
دوباره یک نفر با اسب می آید
که مردی از تبار روشنی
سارا نمی داند کدامین روز آدینه
ولی با بغض می گوید
که او یک روز می آید
کیوان شاهبداغی
# چقدر زود گذشت! چند وقت دیگر 18 ساله ام تموم میشه و من هیـــــــچی متوجه نشدم و این یعـــــنی تباهی عـــــــــمر!
ای کمونیست
زیبا بود..
یعنی منی که الان سنم از شما 9 سال بیشتره.. عمرم حسابی تباههههههههه شده...
ایشاالله به خوشی بگذره...
نه باباااااااااااااااااااا!
ممنون عزیزم
آنچه که دنیا به راستی به آن نیاز دارد عشق بیشتر و کاغذ بازی کمتر است






وب قشنگی داری به منم سر بزن
آپـــــــــــــــــــــــــــم
مرسی